مهمترین لحظات زندگی ما انسانها کدامند؟ تولد، ازدواج و مرگ. نقطۀ اشتراک هر سۀ این لحظات، تغییر مناسبات ما با دیگران است. در لحظۀ تولد به اجتماع وارد میشویم، با ازدواج پیوند اجتماعی تازهای میبندیم و در لحظۀ مرگ از اجتماع خارج میشویم. انسانبودن فقط با زندگی در کنار دیگران ممکن میشود و به همین دلیل است که تنهایی جان ما را به خطر میاندازد.
جان کاسیوپو و ویلیام پاتریک در کتاب «تنهایی» نوشتند: طبیعت بشر و نیاز به پیوند اجتماعی، فصل اول، بخش اول — کیتی بیشاپ وسط پدربزرگها و مادربرزگهایش، و خالهها و داییهایش و بچههای آنها بزرگ شد، در اجتماعی کوچک که بر پایۀ روابط صمیمانه به وجود آمده بود. تمام دوران بچگی کیتی در رویدادهای خانوادگی، ورزشی، موسیقایی یا مراسم کلیسایی، و در کنار همین آدمهای صمیمی گذشت. اما حقیقت آن بود که کیتی لحظهشماری میکرد تا از آنجا بزند بیرون. علیرغم همۀ این باهمبودنها، همیشه حس میکرد که تا حدی به آنجا تعلق ندارد و وقتی دبیرستانش تمام شد، آمادۀ تغییر بود. پول تحصیل در دانشگاههای شبانهروزی را نداشت و برای همین چهار سال بعد را در خانه ماند و از آنجا به محل تحصیلش رفتوآمد کرد. ولی به محض اینکه مدرکش را گرفت، تا جایی که در توانش بود دور شد تا بتواند در صنعت نرمافزار مشغول به کار شود.
به گزارش ترجمان علوم انسانی، در ادامه این مطلب آمده است: لازمۀ شغل تازۀ کیتی این بود که از شهری به شهر دیگر برود و در هر کدام از این شهرها چند هفتهای بماند. کیتی همچنان هفتهای یکیدو بار با مادر و خواهرش حرف میزد، ولی اکنون این تماس از توی آشپزخانه و از طریق گوشی و لپتاپ و تلفن انجام میشد. بعد از شش ماه که به این ترتیب سپری شد، کیتی پی برد که نمیتواند خوب بخوابد. در واقع به نظر میآمد همۀ بدنش کوفته است. اگر کسی در اطرافش سرماخوردگی یا آنفلوانزا داشت، او هم به آن بیماری مبتلا میشد. به جز ساعتهای طولانیای که در سفر بود یا مشغول کار، با کلاسهای یوگا تلاش میکرد کمردرد و گردندرد ناشی از ساعتهای متمادی کار و سفر را تسکین دهد، وقت زیادی را جلوی تلویزیون میگذراند و مستقیم از داخل بستهبندی بستنی میخورد.
شش ماه از زندگی جدید و مستقل کیتی کافی بود تا نزدیک به هفت کیلو اضافه کند و واقعاً احساس کند بدبخت شده است. علاوه بر چاقی، فکر میکرد زشت و بیقواره هم شده است. پس از اقامتی کوتاه و ناخوشایند در خانهای که محل کارش هم بود و مشاجرهای لفظی با یکی از همسایگان، حتی به شک افتاد که بیرون از آن شهر کوچک، که تا آن اندازه باعث میشد حس کند زندانی شده است، هیچ وقت جامعه او را نپذیرفته است.
برای پیبردن به تنهایی کیتی بیشاپ نیازی به مدرک روانشناسی نبود. تنهایی کیتی از آن نوع غموغصههای ملایمی نبود که در ترانههای پاپ و ستون درددل زنهای تنها دیده میشود. کیتی با مشکلی جدی مواجه بود که هم در جسم او و هم در محیط اجتماعیاش ریشههای عمیق داشت. اول از همه، تمایل ژنتیکیاش بود که برای روابط اجتماعی، استانداردهای بسیار بالایی تعیین میکرد. موضوعی که میتوان به حساسیت شدید نسبت به احساس فقدان ارتباط هم تعبیر کرد. به هیچ عنوان اشکالی ندارد که کسی استانداردهای بالایی داشته باشد، ولی این نیاز روانی، در ترکیب با محیطی که نمیتوانست به این نیاز پاسخ بدهد، کمکم داشت رفتار و احساسات کیتی را منحرف میکرد. علاوهبراین، رشتهای از تغییرات سلولی در جریان بود که چه بسا سلامت کیتی را با خطر جدی مواجه میکرد.
در دورۀ زندگی و رشد در جامعهای با پیوندهای محکم، فکر کیتی هرگز مشغول موضوع رابطۀ اجتماعی نشده بود. وقتی بچه بود، گاهبهگاه کجخلق و بدقلق میشد و بعضی اوقات پدرومادرش تصور میکردند که افسردگی دارد. یک بار یکی از معلمان زبان انگلیسیاش گفته بود کیتی «منزوی» است و این حرف را جوری گفته بود که انگار مدال افتخار به سینۀ کیتی میچسباند. توصیف دقیقتر میتوانست اینچنین باشد که کیتی حتی در کودکی، با اینکه اعضای خانواده و آدمهای صمیمی دوروبرش بودهاند، همواره در درونش احساس جداافتادگی و انزوا میکرده است.
طبق معیارهای درونی کیتی، به نظر میآمده که روابط دنیای او سرد و شکنندهاند. کیتی نمیتوانسته آگاهانه در پی چیزی باشد که مایۀ عذابش بوده، ولی به محض اینکه امکانش فراهم شده، دست به انتخابی زده که صحنه را کاملاً تغییر داده است. فکر میکرده که تنها نیازش این است که کاملاً روی پای خودش بایستد. اما در حقیقت، آنچه که لازم داشته نه روابط اجتماعی کمتر، بلکه روابطی با معنای عمیقتر بوده است؛ سطحی از روابط که با تمایل ژنتیکی جهتدارش سازگار باشد.
تقریباً همۀ آدمها در لحظاتی خاص، اضطراب ناگهانی ناشی از تنهایی را تجربه کردهاند. این اضطراب ناگهانی میتواند گذرا و سطحی -وقتی در محوطۀ بازی، آخرین نفری باشیم که برای یکی از دو تیم انتخاب میشود- یا شدید و جدی -زمانی که از فوت همسر یا دوستی عزیز و نزدیک رنج میبریم- باشد. راستش تنهایی زودگذر بهاندازهای رواج دارد که به آسانی میتوانیم بگوییم بخشی از زندگی است. هرچه باشد انسان ذاتاً موجودی اجتماعی است.
وقتی از مردم میپرسند که کدام لذتها بیش از همه در شادی شما سهیماند، اکثریت قریببهاتفاق عشق و صمیمیت و پیوند اجتماعی را بالاتر از ثروت و شهرت و حتی سلامت جسمی مینشانند. از آنجا که روابط اجتماعی برای نوع بشر اهمیت ویژهای دارد، از همه نگرانکنندهتر این است که در هر لحظۀ معین، تقریباً بیست درصد افراد -که فقط در آمریکا بالغ بر شصت میلیون نفر میشود- بهقدری احساس انزوا دارند که میتواند منبع عمدۀ نارضایتی آنان در زندگی باشد.
وقتی در نظر بگیریم که تأثیر انزوای اجتماعی بر سلامت را میتوان با عوارض فشار خون بالا و کمبود تحرک بدنی و چاقی و سیگار کشیدن مقایسه کرد، این یافتهها جالبتر هم میشوند. تحقیقات ما طی حدود ده سال گذشته نشان داده است که عامل اصلی این آمار نگرانکننده غالباً این نیست که آدمها بهمعنای واقعی کلمه تنهایند، بلکه تجربهای درونی است که تنهایی نامیده میشود.
فرقی نمیکند که در خانه و کنار خانوادهاید یا در محیطی پر از آدمهای باهوش و جذاب مشغول به کارید یا در دیزنیلند سرگرم گشتوگذارید یا در هتل کثیف و ارزانقیمتی در محلۀ فقیرنشین شهر در تنهایی نشستهاید، احساس مزمن تنهایی میتواند عامل سیلی از رویدادهای فیزیولوژیک باشد که در نهایت فرایند پیرشدن را شتاب ببخشد. تنهایی علاوه بر اینکه رفتار افراد را تغییر میدهد، در اندازهگیری هورمون استرس و بررسی عملکرد سیستم ایمنی و قلب و عروق هم ظاهر میشود. چه بسا بهمرور زمان، این تغییرات فیزیولوژیک چنان ترکیبی پدید بیاورند که مرگ زودرس میلیونها انسان را در پی داشته باشد.
برای سنجش میزان تنهایی افراد، محققان از ابزار ارزیابی روانشناسانهای به نام مقیاس احساس تنهایی یوسیالاِی۴ بهره میگیرند که شامل فهرستی از بیست پرسش میشود. برای جواب به این پرسشها نباید گزینۀ غلط یا درست را علامت بزنید. این پرسشها نه بر اساس دانش و اطلاعات، بلکه بر مبنای عمومیترین احساسات انسانی طراحی شدهاند. وقتی به آدمهایی اشاره میکنم که تنهایند یا «میزان تنهایی بالایی دارند»، منظورم کسانی است که صرفنظر از شرایط عینیشان، در این آزمون امتیاز بالایی گرفتهاند.
۱. چند وقت یک بار با آدمهای اطرافتان احساس «هماهنگی» دارید؟
۲. چند وقت یک بار احساس کمبود همنشینی دارید؟
۳. چند وقت یک بار احساس میکنید که هیچ کسی نیست که بتوانید از او کمک بگیرید.
۴. چند وقت یک بار احساس تنهایی میکنید؟
۵. چند وقت یک بار احساس میکنید که عضوی از یک گروه دوستی هستید؟
۶. چند وقت یک بار احساس میکنید که با آدمهای اطرافتان اشتراکهای زیادی؟
۷. چند وقت یک بار احساس میکنید که دیگر به کسی نزدیک نیستید؟
۸. چند وقت یک بار احساس میکنید که اطرافیان در علایق و افکارتان سهیم نیستند؟
۹. چند وقت یک بار احساس میکنید که خوشمعاشرتید و رفتار دوستانه دارید؟
۱۰. چند وقت یک بار با مردم احساس نزدیکی دارید؟
۱۱. چند وقت یک بار احساس میکنید که نادیده گرفته شدهاید؟
۱۲. چند وقت یک بار احساس میکنید که روابطتان با دیگران معنادار نیست؟
۱۳. چند وقت یک بار احساس میکنید که هیچ کس خوب نمیشناسدتان؟
۱۴. چند وقت یک بار احساس میکنید که از بقیه جدا افتادهاید؟
۱۵. چند وقت یک بار احساس میکنید که اگر مایل باشید، میتوانید همصحبتی برای خودتان پیدا کنید؟
۱۶. چند وقت یک بار احساس میکنید کسانی هستند که واقعاً درکتان میکنند؟
۱۷. چند وقت یک بار احساس خجالت میکنید؟
۱۸. چند وقت یک بار احساس میکنید که مردم اطرافتان حضور دارند، اما با شما نیستند؟
۱۹. چند وقت یک بار احساس میکنید افرادی هستند که میتوانید با آنها حرف بزنید؟
۲۰. چند وقت یک بار احساس میکنید کسانی هستند که میتوانید از آنان کمک بگیرید؟
اگر میخواهید خودتان این آزمون را انجام دهید، به این شیوه عمل کنید:
کنار هر کدام از سؤالات شکل ۱ عددی بین ۱ تا ۴ بنویسید که نشان بدهد چند وقت یک بار آن احساس را تجربه میکنید. توجه داشته باشید که نیمی از سؤالات برای بررسی چیزهایی تنظیم شدهاند که احساس میکنید در زندگیتان غایب است و نیم دیگر سؤالات برای بررسی احساس فعلیتان است. از آنجا که سؤالات هر دو گروه از دو جهت مخالف سراغ احساسات مشابهی میروند، در نیمی از سؤالات عدد بیشتر را برای «بیشتر اوقات» و در نیمی دیگر، عدد بیشتر را برای «کمتر اوقات» در نظر گرفتهایم.
برای سؤالاتی که علامت ستاره دارند بر اساس درجهبندی زیر، عددی بنویسید که نشاندهندهٔ احساستان باشد:
۱ = همیشه، ۲ = گاهی اوقات، ۳ = بهندرت، ۴ = هرگز
برای سؤالاتی که علامت ستاره ندارند بر اساس درجهبندی زیر، عددی بنویسید که نشاندهندهٔ احساستان باشد:
۱= هرگز، ۲ = بهندرت، ۳ = گاهی اوقات، ۴ = همیشه
سپس عددها را جمع بزنید تا امتیازتان به دست بیاید. سطح بالای تنهایی برای امتیاز ۴۴ یا بیشتر و سطح پایین تنهایی برای امتیاز کمتر از ۲۸ تعریف میشود. امتیاز ۳۳ تا ۳۹ میانهٔ طیف را نشان میدهد.
یادتان باشد که ممکن است همه دچار تنهایی شوند یا از تنهایی بیرون بیایند. احساس تنهایی در لحظات خاص صرفاً به این معناست که انسانید. راستش بخش بزرگی از این کتاب مختص آن است که نشان بدهد نیاز به روابط اجتماعی معنادار و درد و رنجی که در فقدان این روابط احساس میکنیم ویژگیهای تعیینکنندۀ نوع بشرند. تنهایی فقط زمانی جای نگرانی دارد که طولانی شود، تا حدی که حلقۀ بستهای از افکار و احساسات و رفتارهای منفی پدید آورد که دائمی باشد و خودش را تقویت کند.
حواستان به این هم باشد که احساس رنجِ ناشی از انزوا کاملاً منفی نیست. احساسات مرتبط با تنهایی به این دلیل پرورش یافتهاند که در بقای نوع بشر سهیم بودهاند. جان بولبی، روانشناس رشد که مبتکر نظریۀ دلبستگی است، مینویسد: «جداافتادن از نزدیکان و بهویژه دورماندن از سرپرست شخصی در سن پایین، بزرگترین خطرات را به همراه دارد. چه جای شگفتی که هر جانوری به تمایلی غریزی مجهز است تا انزوا را تحمل نکند و نزدیک [به بقیۀ همنوعانش]بماند؟»
درد جسمی از فرد در برابر خطرات طبیعی محافظت میکند. درد اجتماعی، که نام دیگرش تنهایی است، به علت مشابهی تکامل یافته است: به این علت که فرد را از خطر منزوی ماندن دور نگه دارد. نیاکان ما نیازمند روابط اجتماعی بودهاند تا از یک طرف امنیت خودشان را حفظ کنند و از طرف دیگر، ژنهایشان را از طریق فرزندانشان تکثیر کنند، فرزندانی که عمرشان برای بازتولید این ژنها کفاف بدهد. احساس تنهایی به آنان میگفت که این پیوندهای محافظ به خطر افتادهاند یا کارآمد نیستند.
همانطور که درد جسمانی انگیزهای برای تغییر رفتار است -درد سوختگی میگوید که باید انگشت دستتان را از ماهیتابۀ داغ دور کنید- تنهایی هم در قامت محرکی تکامل یافته است تا انسانها را وادارد که دقت بیشتری به روابط اجتماعیشان داشته باشند و به دیگران ابراز علاقه کنند و روابط فرسوده و آسیبدیده را تجدید نمایند. اما با رنجی سروکار داریم که ترغیبمان کرده تا رفتاری را در پیش بگیریم که همیشه در خدمت منافع شخصی و فوریمان نبوده است. با رنجی مواجهیم که ما را از خودمان بیرون آورده و چارچوب ارجاعمان را از لحظۀ جاری فراتر برده است.
در زبان انگلیسی برای درد (pain) و تشنگی (thirst) واژههایی هست، ولی هیچ اصطلاح واحد و مشخصی نیست که نقطۀ مقابلِ آنها را نشان دهد. صرفاً به نبود این شرایط بد ارجاع میدهیم که عقلانی هم است، چون فقدانشان جزئی از وضعیت عادی تلقی میشود. تحقیقات ما نشان داده است که «تنها نبودن» -اصطلاح بهتر و دقیقتری برای این مفهوم وجود ندارد- درست مانند «تشنه نبودن» و «درد نداشتن»، تا حد زیادی جزئی از وضعیت عادی است. از لازمههای سلامت و بهروزیِ نوع بشر این است که از روابطش با دیگران خرسند و خاطرش از این روابط جمع باشد؛ این وضعیتِ «تنها نبودن» است که نامش را، از آنجا که واژۀ بهتری سراغ نداشتهایم، روابط اجتماعی گذاشتهایم.
این ایده، که تنهایی را به درد اجتماعی مرتبط میکند، از استعاره فراتر میرود. تصویرسازی تشدید مغناطیس کارکردی (افامآرآی) نشان میدهد قسمت مربوط به عواطف مغز، که هنگام طرد شدن فعال میشود، سینگولیت قدامی فوقانی۸، همانی است که واکنشهای حسی به درد جسمانی را ثبت میکند.
بعد از کشف اینکه هنگام احساس طرد اجتماعی (انزوا) و واکنش در برابر درد جسمی، افزار واحدی در مغزمان به کار میافتد، رفتهرفته درک میکنیم که چرا نمیتوان صرفاً با «بیرونآمدن از حصار خود»، کمکردن وزن، تغییر ظاهر طبق مد روز یا آشناشدن با آقا یا خانمی مناسب، از دست تنهایی مزمن خلاص شد. درد و رنج تنهایی زخمی است که میتواند به اختلالات عمیقی دامن بزند. این اختلالات، که هم فیزیولوژیکاند و هم رفتاری، قادرند نیاز برآورده نشدۀ ارتباط با دیگران را به ناخوشی مزمن تبدیل کنند و اگر چنین وضعیتی پیش بیاید، برای بهبود بخشیدن به اوضاع، باید ژرفا و پیچیدگی کاملِ نقش تنهایی در زیست و تاریخ تکامل انسان را در نظر بگیریم. اگر راه کیتی بیشاپ را در پیش بگیریم و بکوشیم با خوراکیهای چرب و بازگشت به جمع رفقا حالمان را بهتر کنیم، فقط باعث بدتر شدن اوضاع خواهیم شد.