محمدعلی دیباج ضمن بیان خاطرات خود از دههها حضور در دوبله و کار در آثاری مثل «محمد رسولالله»، میگوید دورانی که در آن، مدیران دوبلاژ اقتدار زیادی داشته و در حکم اعلیحضرت بودند، طی شده است.
محمدعلی دیباج یکی از گویندگانی است که از دهه ۴۰ در دوبله حضور داشته و همچنان مشغول فعالیت در این عرصه است؛ هرچند که شیوع ویروس کرونا باعث کمترشدن حضورش در ماههای گذشته شده باشد. گپ و گفت با این گوینده قدیمی، با خنده و سرزندگیِ ناشی از بیان خاطرات گذشته همراه بود.
مشروح این گفتگو در ادامه میآید:
* جناب دیباج شما متولد ۱۳۱۷ در رودسر هستید. درست میگویم؟
بله.
* رودسر جز استان مازندران است یا گیلان؟
رودسر در گیلان است.
* همین! چون در چند فیلم و سریال لهجه گیلکی داشتهاید. بههمیندلیل شک داشتم.
بله. سریالی بود که آقای (محمود) قنبری مدیر دوبلاژش بودند و آنجا گیلکی حرف میزدم.
* کدام سریال؟ چون من «روشنتر از خاموشی» را به خاطر دارم که آقای (بهرام) زند دوبلهاش کرد.
نه. منظورم سریالی است که هفدههجدهسال پیش دوبله شد. من تلویزیون بودم. آقای قنبری زنگ زد و من اتفاقی گوشی را برداشتم. گفت فلانی گویندهای را میشناسی که بتواند با لهجه رشتی صحبت کند؟ گفتم بله که میشناسم. گفت کی؟ گفتم خودم. اینطور شد که در آن سریال رل گیلکی گفتم.
* یادتان میآید چهسریالی بود؟
راستش یکسریال خانوادگی بود که در آن، جای سیروس گرجستانی صحبت میکردم. ایشان نقش یکراننده سواریهای تهران رشت را در آن سریال بازی میکرد. جای او با لهجه رشتی صحبت کردم.
در «روشنتر از خاموشی» هم که شما اشاره کردید، قضیه جالبی اتفاق افتاد. صفویان که میدانید ترک بودند. مرحوم بهرام زند مدیر دوبلاژ آن سریال بود و اصرار هم داشت چون تاریخی است، عین واقعیت باشد. به همینجهت اطرافیان شاهعباس را از گویندگانی انتخاب کرد که اصالتاً ترک باشند. آقای سیامک اطلسی، خدابیامرز محمد عبادی...
* ولی خودش که شاهعباس را گفت، ترک نبود.
بله. خود آقای زند ترک نبود. خلاصه اینکه همه گویندهها را جمع کرد و چند نفر کم آورد. به من گفت «فلانی گوینده ترک دیگر، که را داریم؟» گفتم «من.» گفت «تو که ترک نیستی!» خیلی با هم رفیق بودیم. حالا چرا من این حرف را زدم؟ چون من به خاطر ماموریت پدرم حدود پنجششسال در آذربایجان بودم.
* یعنی بعد از تولدتان در رودسر، خانواده به آذربایجان رفت؟
نه. بلافاصله بعد از تولدم نه. دوره دبستانم بود. ما از رودسر به انزلی رفتیم، بعد هم رشت. بعد هم پدرم مامور به تبریز، اردبیل، خوی و مناطق آن اطراف شد. من هم مدرسهام را در شهرهای مختلف گذراندم. آن جاها بود که لهجه ترکی را یاد گرفتم. خلاصه وقتی آقای زند، جستجو کرد و گوینده ترک پیدا نکرد، آمد سراغم و متنی جلویم گذاشت. گفت «این را با لهجه ترکی بخوان ببینم!» من هم خواندم. گفت «عه؟ اینکه خود جنسئه!» من هم با خنده گفتم «آقا ما که عرض کردیم که!»
* این نقش ترکی را یادم نبود. فکر میکردم شما در «روشنتر از خاموشی» فقط رل خدمتکار خان احمد گیلانی را گفتید!
نه. هم آن شخصیت بود و همچنین این شخصیت ترک که البته فقط یکتکه بازی داشت.
* آقای پرویز بهرام در آن کار، خان احمد گیلانی را با لهجه رشتی میگفت. خودش که اصالتاً رشتی نبود؟
نه. بهرام اهل تهران بود.
* خب، شما سال ۱۳۴۱ وارد دوبله شدید. از ۱۳۱۷ تا ۴۱ مدرسه و دانشآموزی بود تا آن مقطع که در آن تئاتر مدرسه بازی کردید.
بله. آخرین سال مدرسه بود.
* در تهران اجرا شد؟
بله؛ همین تالار فرهنگ. و جالب است که الان متروک افتاده است. هنوز هم روی کاشی بالای سردرش نوشته «تالار فرهنگ». ۶۰۰ نفر هم گنجایش، و سالن و سن بسیار خوبی دارد. نمیدانم چرا متروک افتاده است؟
* پس شما کار پایانی مدرسه را آنجا اجرا کردید.
بله. همینیککار تئاتر را اجرا کردم. تئاتر را خیلی دوست دارم ولی زندگی این فرصت را به من نداد که باز هم تئاتر بازی کنم.
* ولی اخیراً در آثار سینمایی و تصویری بازی کردید!
بله. ولی مساله تئاتر است. من دو فیلم بازی کردم؛ یکتله فیلم برای شبکه چهار بهنام «سربازان اعدام» و یک فیلم سینمایی برای سینمای هنر و تجربه. «سربازان اعدام» درباره زندانهای پیش از انقلاب بود. به فیلمها خواهیم رسید اما درباره تئاتر باید بگویم که ارزش والایی برای این هنر قائل هستم. تئاتر استعداد و تسلط میخواهد.
آن تئاتری که ما برای مدرسه کار کردیم، «فرزند ناخلف» نام داشت. داستانش هم درباره پسری بود که در ده زندگی میکند و بعد از مرگ پدرش، عمو به او میگوید میخواهم تو را برای تحصیل و آیندهات به تهران بفرستم و خرج و مخارجت را هم بدهم. نقش این پسر جوان را حسین معمارزاده بازی میکرد. نقش عمو را هم من به عهده داشتم. نمایش هم یک اثر کمدی بود. آن پسر به تهران میآید و به جای اینکه دنبال تحصیل باشد، دنبال الواتی و ولگردی میافتد. هر وقت هم که هزینه الواتیهایش را کم میآوَرَد، به عمو نامه مینویسد که من میخواهم در فلان کلاس ثبتنام کنم، پول ندارم. عموی قصه هم مرتب میگفت چشم و پول میفرستاد. نمایش همینطور جلو میرفت و آن جوان مرتب با دروغ، از عمو پول میگرفت. تا جایی که به این دروغ میرسد که «عمو من خانه خریدهام»؛ بعد هم به اینجا که «عمو من ازدواج کردهام و خرج زن و زندگی دارم.» بعد هم نوشت که «عمو جان من بچهدار شدم.» آخرسر نامهای از عمو میرسد که «برادرزاده عزیز خیلی خوشحالم که در تهران تحصیل میکنی و ازدواج کردهای. من میخواهم به تهران بیایم و خانوادهات را ببینم.»
حالا ماجرا از همینجا شروع میشود. پسر ناخلف میآید به دوستش میگوید «فلانی عموی من میخواهد بیاید زن و زندگی من را ببیند. تو بیا نقش زن من را بازی کن!» در نتیجه آن دوست خودش را شبیه زنها میکند...
* همان زنپوش نمایش دیگر!
بله. و یکبازیگر ریزه هم داشتیم که قنداقش کردیم و در وضعی خندهدار تبدیل به فرزند آن جوان ناخلف شد. کارگردان آن نمایش آقای حسینی بود...
* هوشنگ حسینی؟
بله. خلاصه شخصیت من در نمایش، یعنی عمو، بهمرور متوجه میشود چهقدر دروغ شنیده است. نمایش بهشدت کمدی و خندهدار بود ولی شخصیت من خیلی جدی بود و حق خندیدن نداشت. در پایان نمایش، من چهار صفحه مونولوگ داشتم. یعنی باید از جایی که نشسته بودم، بلند میشدم و در صحنه راه میرفتم و مونولوگم را خطاب به جوان ناخلف میگفتم که «تو یادگار برادرم بودی و زحمات من را به باد دادی و چنان و چنان…». خلاصه باید میزانسن میگرفتم؛ من اینطرف سن و او (معمارزاده) آنطرف. آقای حسینی هم سفارش کرده و گفته بود «ازت خواهش میکنم موقع کار توی سالن را نگاه نکن!» از آن جایی که ذات بشر طوری است که از هر چه منعاش کنند، میخواهد امتحانش کند، من هم گذاشتم تا موقع مونولوگ، این کار اشتباه را بکنم. دو صفحه از مونولوگ را گفته بودم که یکنگاه به داخل سالن انداختم؛ ۶۰۰ آدم نگاهم میکردند. ناگهان بقیه مونولوگ از ذهنم پاک شد. حالا دو دقیقه دیگر باید پرده بیافتد و کار به پایان برسد! آبروی مدرسه و مدیر و انجمن مدرسه و اینها دارد میرود. ببینید چه فشاری روی اعصاب من بود که دارم چه بلایی سر نمایش میآورم!
اما خودم را نباختم. دستم را زدم پشت کمرم. از اینطرف سن حرکت کردم و تا آخرِ آنطرف رفتم. بعد دوباره بهسمت جای پیشین برگشتم. وسط سن که رسیدم جملاتم یادم آمد. وقتی بهجای خودم رسیدم، دوباره شروع کردم ادامه مونولوگ را گفتم. خلاصه نمایش تمام شد و پرده را انداختند. حسینی آمد پشت صحنه گفت «فلانی من که از دست تو مُردم. این چهکاری بود کردی؟ ما چنینبرنامهای نداشتیم!»