«خیلی تحمل کردم، اما همه چیز را خراب کرد. هنوز هم نمیتوانم باور کنم این ظلم را دوباره در حقم تکرار کرده است.» ماندن یا رفتن؟ زن جوان نمیداند چه کند؟ نه میتواند چشمانش را روی عشقش ببندد، نه قدرت این را دارد که رها کند و برود، چون مادر بودن دست و پایش را بسته است.
عشقی که میان او و شوهرش وجود داشت، مثال زدنی بود. آنقدر که همه حسرتش را در فامیل می خوردند. تا حدی که خواهر شوهرهایش دست به هر کاری زدند تا میان آن دو را به هم بزنند، اما تیرشان به سنگ خورد.
زن جوان عاشق شوهرش بود. تحمل دوری اش را نداشت و وقتی به محل کارش می رفت، روزی چند بار با او تماس می گرفت تا صدایش را بشنود. مرد هم برایش کم نمی گذاشت و با زبان و عمل عشقش را به همسر جوانش ثابت می کرد، اما یک اتفاق شیرازه زندگی شان را از هم پاشید.
سمیرا می گوید: «همه فامیل می گفتند اگر یک مرد خوب در دنیا باشد، او شوهر توست. هیچ کس باور نمی کند علیرضا چنین کاری کرده باشد. زندگی خیلی خوبی داشتیم و همه آرزو داشتند جای ما باشند.
مثل همه زن و شوهرها با هم جر و بحث های کوچک و بزرگ داشتیم که زود هم تمام می شد. همه چیز از سه سال پیش شروع شد. علیرضا اغلب یادش می رفت گوشی اش را در کیفش بگذارد و همیشه من باید برایش می بردم. یک روز که می خواستم گوشی را در کیفش بگذارم، دستم به شیء سفتی خورد. از روی کنجکاوی کیف را باز کردم و دیدم یک گوشی دیگر هم دارد که خاموش بود.
قبل از آمدنش گوشی را برداشتم و همین که رفت روشن کردم. پیامک های یک زن بود که گفته بود تکلیفش را روشن کند و ازدواج شان را رسمی کند. شب که آمد گوشی را گرفتم جلوی چشمش.
بدجور دعوایمان شد و تهدیدش کردم. بالاخره با گریه اعتراف کرد که از روی دلسوزی با زن بیوه ای ازدواج موقت کرده است.
از عصبانیت نزدیک بود بمیرم. تصمیم گرفتم هر طور شده خانه آن زن را پیدا کنم و حسابش را کف دستش بگذارم. باورم نمی شد تمام این مدت در کنار کسی زندگی می کردم که زن داشت. تا مرز طلاق پیش رفتیم. سه ماه به حالت قهر به خانه پدرم رفتم. هر روز می آمد و گریه و التماس می کرد که ببخشید. آیه و قسم می خورد که دیگر تکرار نمی کند. به خاطر بچه هایم سوختم و ساختم. رابطه شوهرم هم در ظاهر با آن زن تمام شد، اما پس از مدتی مدام مزاحم همسرم می شد و تماس می گرفت. مادرشوهرم هم که از جریان باخبر بود، حسابی هواداری ام را کرد و جلوی پسرش ایستاد.»
یک سال و نیم از این جریان می گذشت که قرار شد سمیرا و علیرضا برای زندگی به یکی از شهرهای حاشیه تهران مهاجرت کنند. چون هر دو شاغل بودند، درخواست انتقالی دادند.
با درخواست زن جوان موافقت شد، اما شوهرش به خاطر مشکلاتی که داشت، در شهرستان ماند و قرار شد چند ماه دیگر او هم بیاید. چون خانه مادر شوهر سمیرا نزدیک محل کارش بود، بعد از اتمام کار همیشه به خانه او یا جاری اش می رفت. هفت ماه گذشت، اما کار شوهرش درست نشد و برای همین نزد او برگشت. علیرضا اما رفتارش عوض شده بود.
سرش بیش از حد در گوشی بود و توجه زیادی به او نداشت. بوی خیانت مشام زن جوان را پر کرده بود. دوباره شک کرد، دوباره سوءظن به جانش چنگ انداخت. یک روز که گوشی شوهرش روی میز مانده بود برداشت و وارد برنامه هایش شد.
سمیرا در ادامه می گوید: «چیزی دستگیرم نشد. اما رفتارهایش مشکوک بود. همیشه پای رایانه بود و اگر هم در اداره بود و زنگ می زدم، می گفت کار دارم قطع کن خودم زنگ می زنم.
هر بار هم که اعتراض می کردم راجع به رفت و آمد یا چیزهای دیگر که شک کرده بودم جواب سربالا می داد.»
تصور این که یک بار دیگر علیرضا به او خیانت کرده باشد، خواب و خوراک را به سمیرا حرام کرده بود. زن یک بار طعم تلخ خیانت را چشیده بود و دیگر تاب و تحملش را نداشت. خط تلفن همراهش به نام خودش بود.
صبح که آفتاب زد، به مخابرات رفت و پرینت تماس ها را گرفت. حدسش درست بود و شوهرش با دو نفر دوست بود و پیامک عاشقانه بین شان رد و بدل شده بود. یکی از آنها همکار همسرش بود که چند بار به خانه شان آمده بود و دیگری هم دختر یکی از همکلاسی های دانشگاهش بود. هر دو را خوب می شناخت. از شدت عصبانیت خون به صورتش هجوم آورده بود.
زن جوان ادامه می دهد: «کارد می زدند خونم درنمی آمد. بیشتر از این ناراحت بودم که شوهرم با دختری دوست شده که خانواده اش آدم های مشکل داری بودند. برادرانش چاقوکش هستند و برای گذران امور زندگی شان از دیگران باجگیری می کنند. تا عصر صبر کردم تا شوهرم آمد. پرینت را روی میز گذاشتم طوری که جلوی دیدش باشد و او هم دید. گفت برای چه پرینت گرفتی؟ شروع کرد به داد و بیداد کردن و دعوا.
از این رفتارهایی که مردها دست پیش را می گیرند تا پس نیفتند. گفتم مگر کاری کردی که می ترسی؟ کلی با هم درگیر شدیم. عین روانی ها سرش را به در و دیوار می کوبید تا بگوید هیچ کاری نکرده است. اما گولش را نخوردم.
وسایلم را جمع کردم و به خانه پدرم رفتم. الان پنج ماه می گذرد و شوهرم باز هم مثل قبل گریه می کند و می گوید لعنت به من که با تو این کار را کردم، از این به بعد نوکری ات را می کنم. هم می نویسم و هم امضا می کنم که اگر هر چیز دیگری از من دیدی، اختیار داری هر تصمیمی بگیری و هیچ حرفی هم نمی زنم.
چند روز پیش شوهرم زنگ زده بود و با لحن طلبکارانه ای می گفت که به خاطر رفتارها و محدودیت های تو من این طور شدم. محدود بود و خیانت کرد، اگه آزاد بود خدا می داند چه کارها که انجام نمی داد.
خیلی بغض دارم و نمی توانم خودم را خالی کنم. خانواده ام از خیانت دوباره شوهرم خبر ندارند. بیچاره ها فکر می کنند زندگی خیلی خوبی دارم. بعضی شب ها با جیغ از خواب می پرم. سخت است که نتوانی در مورد خیانت شوهرت با هیچ کس حتی خانواده ات حرف بزنی. خیلی ناراحتم چون صداقت و غرورم پایمال شده و عشقم به بازی گرفته شده است.